قسم میخوردی وفادار باشی

نمیدانم چه کسی را میپرستی ، به چه چیز اعتقاد داری و چه کسی را قبله گاه خودت میدانی.
قسم میخوردی وفادار باشی ، پس چرا اینک بی وفا شده ای؟
انگار که جان مرا قسم خوردی که اینک بی جانم.
انگار مرا دوست نداشتی که اینک تنهایم.
قسم خوردی با من تا آخرش بمانی ، آخرش چه زود آمد ، که اینگونه زندگی مرا تباه کردی .
با اینکه  میدانستم روزی میروی ، و مرا تنها میگذاری ، با اینکه میدانستم بازیچه ای بیش نیستم ، عاشق شدم و عاشق ماندم و عاشقانه به پای تو نشستم ، دل به دریا و زدم و قلبم را به عنوان بازیچه در اختیار تو گذاشتم ، روزها با آن بازی کردی ، و آنگاه که خسته شدی مرا دور انداختی .
چه کسی دیگر یک قلب شکسته را از من میپذیرد.
قسم خوردی وفادار باشی ، معنای وفا این بود که مرا تنها بگذاری؟
معنای وفا این بود که قلبم را بشکنی؟
میدانم که به جان من قسم خوردی ، جانی که برای تو هیچ ارزشی نداشت .
ساده بودم که حرفهای پوچ تو را باور کردم ، ساده بودم که فکر میکردم تو با من یکرنگی ، اما آنگاه که با تو بودم همه رنگها را در وجودت دیدم .
وفادار نبودی ای بی وفا ، قسم خوردی به جان این بی گناه ، مرا شکستی و در دره تنهایی رها کردی
هر چه بود گذشت ، اما از این گذشته ی تلخ ،تنها یک قلب شکسته به جا ماند که دیگر هیچ خریداری ندارد ، حتی به عنوان یک بازیچه.

شاید بتوانم فراموشش کنم…

به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که
بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که
دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم، تا به امروز در
قلب بی وفای تو حبس بود، از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …
شاید بتوانم فراموشش کنم…

بلندای خیال

اگر از وسعت تنهایی من می پرسی به بلندای خیال به بلندای فرو ریختن قطره اشکی از دل و به عمق وحشت وحشت از آنچه حقیقت دارد وحشت از من بی تو وحشت از تو بی عشق وحشت از عشق بی ما .... شرق تنهایی من رو به سوی افق غم دارد غرب تنهایی من پشت این تکرار است اگر از وسعت تنهایی من دانستی تو بیا تو بیا تا که به دست احساس پر کنیم صفحه خالی نیاز تا که این شمع خیال برود رو به زوال