قسم میخوردی وفادار باشی

نمیدانم چه کسی را میپرستی ، به چه چیز اعتقاد داری و چه کسی را قبله گاه خودت میدانی.
قسم میخوردی وفادار باشی ، پس چرا اینک بی وفا شده ای؟
انگار که جان مرا قسم خوردی که اینک بی جانم.
انگار مرا دوست نداشتی که اینک تنهایم.
قسم خوردی با من تا آخرش بمانی ، آخرش چه زود آمد ، که اینگونه زندگی مرا تباه کردی .
با اینکه  میدانستم روزی میروی ، و مرا تنها میگذاری ، با اینکه میدانستم بازیچه ای بیش نیستم ، عاشق شدم و عاشق ماندم و عاشقانه به پای تو نشستم ، دل به دریا و زدم و قلبم را به عنوان بازیچه در اختیار تو گذاشتم ، روزها با آن بازی کردی ، و آنگاه که خسته شدی مرا دور انداختی .
چه کسی دیگر یک قلب شکسته را از من میپذیرد.
قسم خوردی وفادار باشی ، معنای وفا این بود که مرا تنها بگذاری؟
معنای وفا این بود که قلبم را بشکنی؟
میدانم که به جان من قسم خوردی ، جانی که برای تو هیچ ارزشی نداشت .
ساده بودم که حرفهای پوچ تو را باور کردم ، ساده بودم که فکر میکردم تو با من یکرنگی ، اما آنگاه که با تو بودم همه رنگها را در وجودت دیدم .
وفادار نبودی ای بی وفا ، قسم خوردی به جان این بی گناه ، مرا شکستی و در دره تنهایی رها کردی
هر چه بود گذشت ، اما از این گذشته ی تلخ ،تنها یک قلب شکسته به جا ماند که دیگر هیچ خریداری ندارد ، حتی به عنوان یک بازیچه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد