حالا ببین

ای حرارت بخش این قلب تهی
سردی جان مرا نظاره کن
نامه های خسته ام را پس بده
یا که بنشین و به خلوت پاره کن

آسمان بخت من خالی تر است
چشم خود را در شبم ستاره کن
تو برای لحظه ی سخت وداع
با نگاه خود به من اشاره کن

می روم پاییز را باور کنم
دور از چشم حسودان زمین
یار با دستان رنگین غروب
چشم بر هم می نهم ، حالا ببین !
...
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
آرزوهایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است

می دهم اندیشه هایم را به خاک
خاک می داند که خاکی بوده ام
غربت و تنهایی و عشق تو بود
ورنه من کی از تو شاکی بوده ام !؟

خاک باور می کند قلب مرا
خانه پر می گردد از غوغای مرگ
آه ! ای دستان زمستان و غروب
من کنون آماده ام تا پای مرگ

نظرات 1 + ارسال نظر
ر ف ی ق یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

مشت هایت سرشار ِ خیال
نگاهت سرشارِ ِ پرسش
و مهتاب بر پیشانی ات

سلام بر آزیتای عزیز
و من چقدر از این حادثه مسرورم
تو
رازهای درون مرا تفسی می کنی
بیشتر از آن که شرح ِ حال خود بگویی

merc mamnonam rafighe aziz

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد