نیاز من

در این حال و هوایی که بی تو هستم ، تنها هستم ، چشمهایم بهانه میگیرد و شانه هایم به تکیه گاه نیاز دارد.
این چشمهای بهانه گیرم ، بهانه دیدن تو را میگیرند ، این شانه های خسته به انتظار تو نشسته اند.
دستهای پر از نیازم به دستهای مهربان تو نیاز دارند.
من که به قلب تو پناه آورده ام ، مرا بی سرپناه نکن ، شانه هایم به تیکه گاه نیاز دارند ، یک تکیه گاه برای آرامش و یک فرصت برای در کنار تو بودن.
این آرامش را از من نگیر ،بگذار احساس کنم که دیگر بی سرپناه نیستم ، بگذار احساس کنم که میتوانم یک عاشق باشم ، عاشقی که برای رسیدن به تو بی قراری میکند و میداند اینک که در قلب تو اسیر است ، بدون تو دیگر زندگی برایش به معنای خط آخر نفس کشیدن است .
نگذار به آخر خط برسم ، آنجایی که دیگر به هیچکس امیدی ندارم .
مرا باور کن در این حال و هوایی که هستم ، احساس درونی مرا در قلبت حس کن و بدان که شانه هایم در این لحظه ها به تکیه گاه نیاز دارند ، تکیه گاهی که تو باشی .
آغوشم بی قرار است تا تو را در میان خودش بگیرد ، بفشارد تا آرام کند قلبی که بی تاب است و آسمان چشمهایم که مدتهاست ابری و دلگرفته است را آبی کند.
هنوز رنگ آبی آسمان چشمهایم را ندیده ام از لحظه ای که تو آمدی طعم شیرین محبت و عشق را نچشیده ام ، عاشق هستم، اما با عشق، به آن لحظه های زیبا نرسیده ام .
بیا و سرت را بر روی شانه هایم بگذار تا احساس کنم یکی را در این دنیا دارم که او نیز به عشق من زنده است….بگذار تا آن لحظه های زیبای عشق را نیز ببینم.

دفتر دل

من  هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی.
دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید.
دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده.
نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی.
چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن پس از یک عشق خیالی مینویسم.
تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام.
شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند.
تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد.
دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، قلبم دیگر دردی نداشت
از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم .
ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش.
ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش .
و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام.
هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش عاشقانه هایم را میخوانم.

دوباره عشق

دو جاده، جاده های فرعی، جاده های تنها، بی کس، بی نفس .
تقاطع عاشقانه، جاده اصلی، دوباره من، دوباره تو، دوباره ما، قصه از نو و دوباره عشق.
دوباره یک نگاه، یک دیدار  و دوباره لحظه های عاشقی.
دوباره اشک، دوباره غم  و غصه، و یک راه نفس گیر.
دوباره من، دوباره تو، دوباره ما،  دوباره عشق، دوباره پرواز، پرواز به دشت شقایق های عاشق.
دوباره من، دوباره تو، دوباره ما،  دوباره عشق، دو هم نفس، دو عاشق، دو همدل، دو مجنون.
دوباره آواز، آواز عاشقانه دو مرغ عشق، دو دلدار، دو بیدار.
دوباره من، دوباره تو، دوباره داستان دیگری از من و تو.
یه تنها، یه مجنون دوباره یک لیلی و مجنون.
یه فرهاد، یه شیرین، دوباره یک رویای رنگین.
دوباره من، دوباره تو، دوباره درد دل های عاشقانه .
دوباره من، دوباره تو، دوباره ما , دوباره حادثه، دوباره فاجعه، دوباره داستان های عاشقانه .
دوباره، باز دوباره، دوستت دارم باز دوباره .
دوباره من، دوباره تو، دوباره ما، دوباره دوست داشتن های قلبهای ما.
دو  عاشق، دو  موندگار، دو  صادق، دو  همسفر، دوباره باز دوباره حرکت به سوی یک  زندگی عاشقانه.

دفتر غمهایم

هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم.
زندگی را بدون تو یک کابوس میدیدم ، آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم
 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت.
دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته
 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم.
تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند.
هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا.
این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق
را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد.
سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود.
به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی.
دلت از سنگ نیز سنگتر است.
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم.
به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟
خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود.
تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی
 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری.
تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه
 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.
دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.
دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های
 تو می نویسم. پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم.
او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق
در وجودش نیست . او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک
  قلب چه دردیست. آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست.

شهر نگاهت

اگر شهر نگاهت فرصتی داشت برای دیدن ، اگر قلب تو جایی داشت برای همیشه ماندن، عاشق آن نگاه پاکت میشدم و تا ابد در قلب مهربانت گرفتار میشدم.
اگر مرا میدیدی ، به حرفهایم نمیخندیدی ، در دلم مانده است رازی که تنها با پرواز به آن میرسیدی!
تو در همان بام بنشین و آواز بخوان ، من به سوی تو می آیم ، تو از عشق دلهره ای نداشته باش ، من عاشقت میمانم.
نگو که از گذشته ها، خاطره تلخ داری و از خاطره ها ،لحظه ی خوشی نداری ، من به تنهایی تحمل میکنم لحظه های سخت را ، گرچه قلبم پر از درد است اما دوایی میشوم برای دردهای تو.
در لا به لای پرتو غروب ، میبینم لحظه ای پر غرور ، به سوی خورشید میروم تا وجود سردم ، گرم شود و گذشته های تلخ به فراموشی سپرده شود.
دنیای من باش ، ای دنیای من ، هوای مرا داشته باش ای نفس من .
اگر شهر نگاهت فرصتی داشت برای همیشه ماندن ، اگر خورشید آسمانت گرمایی داشت برای همیشه سوختن ، میماندم همیشه در قلب گرمت تا بسوزم در عشق پاکت.